نگاهی به ستاره شمال دم غروب که از بین پرده پنجره پیدا بود، کرد و آخرین دانه بادام را روی فرنی گذاشت. طرح روی فرنی به او لبخند ملیحی به شیرینی و نرمی خودش میزد؛ غنچههای گل سرخ و خلال پسته و بادام در ظرف سفالی با لعاب لاجوردی. قوری را برداشت و زیر شیر سماور نگه داشت. عطر چای سیاه شمال و چای سبز و رازیانه و هل در فضای آشپزخانه پیچید. سفره گلگلی را در هوا تکان داد و روی میز انداخت. عطر گل میان موهایش پیچید. گلدان را روی میز گذاشت و بعد سراغ باقی وسایل رفت؛ چند دانه خرما با گردو، پنیر لیقوان، گوجه گیلاسی، خیارهای حلقه شده، چند برش هندوانه و آناناس و انبه و چند دانه توت فرنگی و گیلاسهای تازه و همین حوالی بود که صدای در ... .
ای کاش میشد درس را رها کرد و کمی بعد که زندگیات را سر و سامان دادی، بازگردی. دلم برای پرستیدن مادر تنگ شده.
نظرات بدون تایید نمایش داده میشوند.