در چند روز گذشته، تنها برای چند ساعت خوابیدم. فشردگی و حجم نسبتا زیاد امتحانات و دیگر مشغلههام منتهی به این سوال جدی شدند که بیست و چهار ساعت برای یک شبانه روز واقعا کم نیست؟ اما خب میگذره و به زودی زمانی فرامیرسه که به نتیجه عکسش میرسم.
گرمی هوا، خستگی بعد از امتحان، بیخوابیهای چند روزه، رفتن یکی از اعضا اتاق، دلتنگیهایی که با خرید بلیط برگشت شروع شده و غم درد پای مادر و تنهاییهای پدر و دوری برادر، یک حال عجیب وصفناشدنی را به وجود آوردهاند که نه با موزیک گوش کردن فراموش میشود نه با فیلم دیدن نه حتی با خوابیدن. شاید فقط بوی ملایم سیگاری که نمیدونم منبعاش از کجاست و فضای تراس رو عطرآگین کرده، بتونه کمی... غبار غم رود حال خوش شود.
فقط یک اصفهانی میتونه بگه: گمشــو کک! و تو قهقهه بزنی و یک ماچ گنده تفی از لپش بگیری!