رو به روی آینه ایستاده بودم و موهایم را با برس شانه میزدم. به چشمهای خودم زل زده بودم و غم دلم را درش میدیدم. موهایم را بالای سرم محکم جمع کردم و کش را دورش پیچیدم؛ حس کردم این کش را دور گردنم محکم میکنم. دلم دل دل میزد. دلم کسی را میخواست که موهایم را شانه بزند، ببافد؛ موهایم را ... . تا به حال از آغاز به پایان رسیدهاید، چه کردهام با خودم که هنوز مطالعه برای علوم پایه را شروع نکردهام به پایانش، به عصر دو شهریور فکر میکنم؟ این پرگوییها چیه؟! آلیس دقیقا چیه، ها؟! الان نباید تمام لحظات را غنیمت بشماری؟ این درستتر نیست؟ آلیس تمامش کن، کسی پیدا نمیشود که برایت چای درست کند، با همین ماگ ماگ کافئینهای لعنتی قهوههای آماده خوش باش. هر چه بیشتر میگذرد انحصارطلب تر میشوم. درک نشدن، درک نشدن، درک نشــــــدن... . اوایل با حسرت بقیه دست و پنجه نرم کردم. سلام کردم، جواب نگرفتم. انرژی گذاشتم، لبخند زدم، پس زده شدم، طرد شدم. زنگ زدم، پیام دادم، کال بک نخوردم، پاسخ داده نشدم. من فقط موفق شده بودم، من فقط حرفم را زده بودم. و الان به نبودن هایشان عادت کردهام. اما دلم نمیفهمد، دلتنگ میشود، خاطرخواه میشود. و الان حتی نزدیک ترین افراد اطرافم درکم نمیکنند، و اینها تیر خلاص است. اضطراب مرا نمیفهمند، حرف زدن، درست حرف زدن را نمیدانند، به اصرار دنبال کار خودشانند. تلاش مرا برای بهتر کردن اوضاع نمیبینند، تیکه تیکه کردن روحم را برای زنده نگه داشتن این زندگی کوفتی نمیبینند. خودخواههای لعنتی. حالم را بهتر کن آلیس. از دست هیچ کس کاری بر نمیاد جز تو.